شرلوک هستم ولی شرلوکی بس عجیب.حالا وقتی یه مدت بگذره و با هم بیشتر آشنا بشیم می فهمین. :)

الان ساعت از 2 شب گذشته و من هنوز بیدارم و در حال کار کردن روی مسئله ای جدی.مسئله ای که ذهنم رو به کلی مشغول کرده.راستش فکر کردن توی شب رو خیلی دوست دارم.کلا شب و آرامشش رو دوست دارم.همزمان با چشمک زدن ستاره ها و درخشیدن ماه فکر کردن چه کیفی می ده.
از جان واتسون(دوستم)خبری ندارم.حدود 15 روزی می شه ازش خبری نیست.حدود 11 ماهه که اصلا ندیدمش.11 ماه!!!!!!!!بله 11 ماه.از طریق پیامک ازش خبری گرفتم.
مسئله.باید روی مسئله فکر کنم.
خانم هادسون ذهن:شرلوک!هنوز بیداری؟
من:ظاهرا خانم هادسون.
خانم هادسون ذهن:شرلوک اگه نخوابی پس میفتی ها.برو بگی بخواب از ساعت 5 صبحه که بیداری!
من:می خوام روی یه مسئله مهم کار .
خانم هادسون ذهن:شرلوک می ری بخوابی یا؟
من در حالی که تسلیم شدم:می رم که بخوابم.


شب بخیر همگی. :)

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها